جهادستان

ساخت وبلاگ
مى گويند: يك زمانى ابراهيم پاشاه حاكم مصر وقتى ايتاليا را ديد و سيستم آبرسانى و سهولت آب را در همه خانه ها ديد، وقتى به مصر برگشت دستور داد كه در مساجد نل آب بياورند. تمامى مذاهب آنزمان اينرا غير جائز و بدعت دانستند كه وضو خانه مساجد را نل دوانى كنند.تنها علماى حنفى بنابر فقه امام ابوحنيفة رحمه الله اينرا جايز دانستند و عقلاً و نقلاً اينرا ثابت كردند كه هرآنچه براى سهولت عبادت باشد جواز دارد.از آنزمان تا كنون عربها به آب نل مى گويند ( ماء الحنفية).و اكنون هم اگر شما شيردهن آب كار داشته باشيد بايد الحنفية برايش بگوييد در بازار هاى عرب.چون امام ابوحنيفة رح تاجر بود و هميشه در تجارت مى بود و از شهرى به شهرى و مملكتى به مملكتى مى رفت وقتى مى آمد، فقه خود را نظر به همان تجربيات سفر خود مى نوشت، در حاليكه سه امام بزرگوار اهل سنت (امام شافعى و امام مالك و امام احمد حنبل رحمهم الله اجمعين) فقه خود را از داخل مسجد مى نوشتند، از همينرو گاهى متوجه شده باشيد كه در بخش عبادات فقه شافعى و حنبلى و مالكى بيشتر از حنفى در اجر و پاداش و ثواب و احاديث قويتر استناد كرده اند. ولى در فقه معاملات همه إمامان دين تسليم امام ابوحنيفة رح بودند.خداوند از امامان دين راضى باشد. جهادستان...ادامه مطلب
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 11:01

مى گويند: روزى على رضى الله عنه طواف كعبه داشت و مردى را ديد كه خود را به كعبه چسپانيده و اين دعا را مى خواند. (اَللّٰهُمَّ يَا مَنْ لَا يَشْغَلُهُ سَمْعٌ عَنْ سَمْعٍ، وَ يَا مَنْ لَا تُغَلِّطُهُ كَثْرَةُ المَسَائِل، وَ لَا يَتَبَرَّمُ بِإِلْحَاحِ عِبَادِهِ الْمُلِحِّينَ عَلَيْهِ، أَذِقْنَا بَرْدَ رَحْمَتِكَ وَ كَرَمَ اسْتِجَابَتِكَ).على رضى الله عنه برايش گفت: ادامه بده ادامه بده، مرد روى خود را به على رضى الله عنه گشتاند و گفت: شنيدى اين دعا را اى مرد!؟ على گفت: بلى. آن مرد گفت: هر كس اين دعا را بعد نماز بخواند، به الله ِكه جان خضر به دستان اوست، قسم مى خورم كه تمامى گناهانش بخشيده مى شود.گويا! آن مرد حضرت خضر بوده كه اينرا به على بن ابى طالب گفته هست. با اينكه در روايات اين داستان ضعفى وارد مى كنند، اما در بخش فضائل به آن توصيه مى شود. به اين دعا إلتزام داشته باشيد و اين بنده حقير را هم مشمول دعا هايتان داشته باشيد. جهادستان...ادامه مطلب
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 68 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1402 ساعت: 14:10

مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد. یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم. و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم. پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد. چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید. در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند. لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند. اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیر جهادستان...ادامه مطلب
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 66 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1402 ساعت: 14:10

می گویند: عارفی ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند ، تمام روزها روزه بود. در حال اعتکاف. از خلق الله بریده بود. صبح به صیام و شب به قیام. زاری و تضرع به درگاه او شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می گفت: ساعت ۶ بعد از ظهر، بازار مسگران، دکان فلان مسگر برو خدا را زیارت خواهی کرد عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و در کوچه های بازار از پی دکان می گشت...می‌گوید: پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد، قصد فروش آنرا داشت... به هر مسگری نشان می داد، وزن می کرد و می گفت: ۴ ریال و ۲۰ شاهی پیرزن می گفت:نمی شود ۶ ریال بخرید؟ مسگران می گفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید و همه همین قیمت را می دادند. بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود. مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم، خرید دارید؟ مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟؟؟ پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم، دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود! مسگر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی، امّا اگر اصرار داری من آنرا به ۲۵ ریال می خرم!!! پیر زن گفت: مرا مسخره می کنی؟!!! مسگر گفت: ابدا" دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!!! پیرزن که شدیداً متعجب شده بود؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد. من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم: عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!!! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری؟!!! مسگر پ جهادستان...ادامه مطلب
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 49 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت: 19:39

می گویند: روزی قرار بود قاتلی اعدام شود. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناس سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارید. آنها از دار زدن مرد منصرف شدند و گوش به سخنان روانشناس سپردند روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود؟ همه جواب دادند بله روانشناس ادامه داد: پس بگذارید من به روش خودم این مرد را بکشم همه قبول کردند سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو به زودی خواهی مرد. همه از این گفته روانشناس تعجب کردند روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد. ولی حتی دستش یک خراش کوچک هم بر نداشت سپس روانشناس قطره چکانی برداشت و روی دست مرد قطره قطره آب می‌ریخت و مدام به او می گفت: تو خون زیادی از دست دادی و به زودی خواهی مرد. مرد قاتل خیال می کرد رگ دستش زده شده و به زودی میمیرد، در صورتی که دستش خراش کوچک هم نداشت مدتی گذشت و دیدند که قاتل دیگر نفس نمی کشد…او مرده بود ولی با تیغ؟؟ با دار؟؟ خیر او فقط و فقط با زهری به اسم تلقین مرده بود. پس از این به بعد اگه یک مریضی کوچک، ناراحتی و یا مشکلی داشتید با تلقین بزرگش نکنید، چون تلقین نداشته ها را به داشته ها تبدیل میکند؛ لازم به ذکر است که بر خلاف تلقین منفی، تلقین مثبت هم داریم. بخاطر دست یافتن به بهترین های خود به تلقین مثبت روی بیارید. جهادستان...ادامه مطلب
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 46 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت: 19:39

می گویند: در دهه ۱۹۹۰، عکسی از یک کرگس که منتظر مرگ دخترکی گرسنه برای خوردن جسد او بود، به طور گسترده ای منتشر شد.این عکس در سال ۹۴/۱۹۹۳ در طول قحطی سودان توسط کوین کارتر، عکاس خبری اهل آفریقای جنوبی، گرفته شد و بعداً برای این 'عکس شگفت انگیز' جایزه پولیتزر را کسب کرد.اما در حالی که از کوین کارتر برای 'مهارت عکاسی استثنایی' اش در شبکه های خبری و تلویزیونی بین المللی سراسر جهان تمجید میشد ، ثمره این دستاورد و شهرت تنها چند ماه بیشتر طول نکشید زیرا بعداً افسرده شد و خودکشی کرد!افسردگی کوین کارتر زمانی آغاز شد که در یکی از این مصاحبه ها (برنامه تلفنی) کسی تماس گرفت و از او پرسید که برای دخترک چه اتفاقی افتاد؟ او به سادگی پاسخ داد: "من منتظر نماندم تا بعد از این عکس ببینم چه اتفاقی می افتد، چون باید به پروازم میرسیدم.." سپس تماس گیرنده گفت: "من به شما می گویم که در آن روز دو کرگس وجود داشت و یکی دوربین داشت."این موضوع که مثل خوره به جان کارتر افتاده بود، منجر به افسردگی شد و او در نهایت خودکشی کرد. کوین کارتر می توانست هنوز زنده باشد و حتی شهرت بیشتری داشته باشد، اگر فقط آن دخترک را برداشته و به مرکز تغذیه سازمان ملل متحد که سعی داشت به آنجا برسد، برده بود یا حداقل او را به جایی امن برده بود.امروزه، متاسفانه، این اتفاق در سراسر جهان می افتد. جهانیان کارهای ابلهانه و غیر انسانی، که به زیان دیگران است را جشن می گیرند. کوین کارتر می توانست دختر را از آنجا ببرد، اما او این کار را نکرد. یک موقعیت غیر انسانی، "او زمان برای عکاسی داشت، اما هیچ وقتی برای نجات زندگی دختر نداشت."بنابراین ما همه باید به این شعور برسیم که هدف زندگی درک زندگی دیگران است.پس آیا شما هم یک کرکس هستید؟در هر کاری جهادستان...ادامه مطلب
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 51 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 13:52

در روزگاران قدیم درب قصر یکی از پادشاهان لکه سیاهی افتاده بود، خادمین درباریان هر کاری می کردند و هر جا که ممکن بود رفتند; ولی نتوانستد لکه را از بین ببرند. مرد فقیری از این موضوع مطلع شد گفت: من می دانم چرا درب قصر پادشاه سیاه شده است. مرد فقیر را پیش پادشاه بردند, پادشاه از آن مرد فقیر علت لکه سیاه درب را پرسید؟مرد فقیر در جواب‌ پادشاه گفت:داخل درب گرانبهای قصر شما کِرمی هست که دارد از داخل درب را می خورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر می شود در داخل درب کرم زندگی کند. مرد فقیر گفت: ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد. پادشاه گفت: باشه دستور می دهم درب را خراب کنند, اگر نبود گردنت را می زنم، مرد بیچاره پذیرفت.وقتی در را شکافتند دیدند کِرمی زیر قسمت سیاهی لکه رنگ وجود دارد. پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد; مرد فقیر را به گوشه ای از آشپزخانه برده و مقداری از پس مانده غذا ها نیز به او دادند.روز بعد پادشاه که سوار بر مرکب یکی از اسبانش شده بود رو به مرد فقیر کرد و گفت: این بهترین اسب من است نظر تو چیست؟ مرد فقیر گفت: شاید این اسب در تند دویدن بهترین باشد که هست. ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه سوال کرد ای مرد بگو ببینم چه ایرادی مرد فقیر گفت: این اسب در اوج دویدن هم که باشد, وقتی رودخانه ای ببیند به درون آب میپرد. پادشاه باورش نشد, برای امتحان صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت. اسب با دیدن رودخانه سریع خودش را درون آب انداخت.پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند. وقتی فقیر را نزد پادشاه آوردند پادشاه از او سوال کرد: مردک بگو دیگر چه می دانی;مرد که به ش جهادستان...ادامه مطلب
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 13:52

می گویند: پسری که خود در سنین کلانی بوده مادر پیری داشته وی را به بنا بر شکایات اولاد ها و زنش به خوبترین خانه سالمندان برده و آنجا گاه گاهی به دیدارش می رفته، همینطور برای مدت طولانی ادامه داشته تا اینکه از خانه بزرگسالان زنگ آمده که مادرت در حال احتضار (در حال مردن) است می خواهد که وی را ببیند...پسر به عجله خود را به خانه بزرگسالان شتافت و مادر خود را در بستر مرگ یافت،‌ مادرش که هنوز هم می توانست حرف بزند به پسر خود گفت:‌ پسرم من وصیتی دارم برایت اینکه سیستم گرم کن اینها را درست کنی که در زمستان ها سرد می باشد، و یخچال هاییکه در اینجا است سالهاست درست کار نمی کند، برایشان یخچال بیاوری...پسرش پرسید چقدر وقت می شود که کار نمی کند؟ مادرش گفت:‌ از زمانیکه اینجا مرا آوردی.پسر که اشک می ریخت به مادر خود گفت:‌ چرا این چیز ها وقت تر به من نگفته بودی؟ مادر گفت: پسرم من توانستم گرسنه و تشنه و گرمی و سردی را تحمل کنم، ولی ترس من بر این بود که وقتی اولاد هایت ترا اینجا بیاورند گرسنه و خنک و گرمی مانند من نخوابی،‌ چون دنیا مدور است هرآنچه کنی همانرا برایت می کنند... جهادستان...ادامه مطلب
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 93 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 22:17

می گویند: دو برادر در مزرعه ای در کنار یکدیگر زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوءتفاهم کوچک با هم جر و بحث کردند و اختلاف بین آنها زیاد شده و از هم جدا شدند.روزی برادر بزرگ تر دید برادر کوچک تر بین دو مزرعه و خانه هم، نهری ایجاد کرده و آن را نشانه‌جدایی و کینه برادر کوچک تر پنداشت. لذا نجاری را آورد و به او سفارش داد با الوارهایی که در انبارش داشت، بین خانه او و برادرش حصاری چوبی ایجاد کند تا دیگر او را نبیند؟ سپس برادر بزرگ تر بیرون رفت و هنگامی که عصر به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد! حصاری در کار نبود، نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. برادر بزرگ تر باعصبانیت به نجار اعتراض کرد. در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل، فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده است. لذا از روی پل عبور کرد و برادر بزرگ تر اش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست! وقتی برادر بزرگ تر برگشت، دید که نجار جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: «دوست دارم بمانم، ولی پلهای زیادی هست که باید بسازم.» جهادستان...ادامه مطلب
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 104 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 22:17

می گویند: فضیل بنِ ایاض «رحمه‌الله» پسرش علی را دید که با گوشه‌ی لباسش کفه‌ی تراز ویِ دکانش را تمیز می‌کند.از او پرسید: برای چه هر روز چنین کاری را تکرار می‌کنی؟گفت: تا غبار راه و جاده را برای مسلمانان وزن نکنم!فضيل از شدّت حرص پسرش بر امانت در میزان و ترازو به گریه افتاد و به پسرش گفت: «پسرم، این عمل تو برای من بهتر از دو حج و بیست عمره است.» جهادستان...ادامه مطلب
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 94 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 22:17