جهادستان

متن مرتبط با «چرسی» در سایت جهادستان نوشته شده است

داستان مرد چرسی...

  • یک نفر قصه می کند که یکی از روز ها در یکی از شهر ها بودم یک چرسی کنارم آمد و برایم گفت؛ یک مقدار پول بتی، میخواهم چرس بخرم و نشه کنم. من برایش گفتم به خاطر خوراکه برایت پول می دهم ولی برای چرس نه. چرسی برایم گفت: رزق دهنده کسی دیگری است، اگر بخاطر چرس پول می دهی خوب ورنه من میروم. من هم برایش مقدار پول دادم و چرسی حرکت کرد، من نیز به تعقیب چرسی در حرکت شدم، در یکی از کوچه ها عروسی بود، یک نفر پتنوس بزرگ پر از قابلی بر دست داشت، ناگهان پتنوس قابلی از دست اش به زمین افتاد و قابلی به زمین ریخت، چرسی شروع کرد به خوردن قابلی، که چشمش به طرف من شد، برای من یک جمله عجیب و غریب گفت: که آن جمله را در تمام عمرم فراموشم نخواهد شد..‌برایم گفت! در این روزا روابطم با وی کمی خراب است ورنه برایم در بشقاب روزی می داد. خوب باز هم آن قدر مهربان است که با کسی که خفه هم باشد وی را گرسنه دیده نمی تواند.بلی ها هر که توکل به خداوند کند خدا برایش کافیست، بدون شک الله مهربان است... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها