می گویند: پسری که خود در سنین کلانی بوده مادر پیری داشته وی را به بنا بر شکایات اولاد ها و زنش به خوبترین خانه سالمندان برده و آنجا گاه گاهی به دیدارش می رفته، همینطور برای مدت طولانی ادامه داشته تا اینکه از خانه بزرگسالان زنگ آمده که مادرت در حال احتضار (در حال مردن) است می خواهد که وی را ببیند...پسر به عجله خود را به خانه بزرگسالان شتافت و مادر خود را در بستر مرگ یافت، مادرش که هنوز هم می توانست حرف بزند به پسر خود گفت: پسرم من وصیتی دارم برایت اینکه سیستم گرم کن اینها را درست کنی که در زمستان ها سرد می باشد، و یخچال هاییکه در اینجا است سالهاست درست کار نمی کند، برایشان یخچال بیاوری...پسرش پرسید چقدر وقت می شود که کار نمی کند؟ مادرش گفت: از زمانیکه اینجا مرا آوردی.پسر که اشک می ریخت به مادر خود گفت: چرا این چیز ها وقت تر به من نگفته بودی؟ مادر گفت: پسرم من توانستم گرسنه و تشنه و گرمی و سردی را تحمل کنم، ولی ترس من بر این بود که وقتی اولاد هایت ترا اینجا بیاورند گرسنه و خنک و گرمی مانند من نخوابی، چون
دنیا مدور است هرآنچه کنی همانرا برایت می کنند... جهادستان...
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 105 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 22:17