اصالت چیست...!؟

ساخت وبلاگ

در روزگاران قدیم درب قصر یکی از پادشاهان لکه سیاهی افتاده بود، خادمین درباریان هر کاری می کردند و هر جا که ممکن بود رفتند; ولی نتوانستد لکه را از بین ببرند. مرد فقیری از این موضوع مطلع شد گفت: من می دانم چرا درب قصر پادشاه سیاه شده است. مرد فقیر را پیش پادشاه بردند, پادشاه از آن مرد فقیر علت لکه سیاه درب را پرسید؟

مرد فقیر در جواب‌ پادشاه گفت:

داخل درب گرانبهای قصر شما کِرمی هست که دارد از داخل درب را می خورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر می شود در داخل درب کرم زندگی کند. مرد فقیر گفت: ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد. پادشاه گفت: باشه دستور می دهم درب را خراب کنند, اگر نبود گردنت را می زنم، مرد بیچاره پذیرفت.

وقتی در را شکافتند دیدند کِرمی زیر قسمت سیاهی لکه رنگ وجود دارد. پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد; مرد فقیر را به گوشه ای از آشپزخانه برده و مقداری از پس مانده غذا ها نیز به او دادند.

روز بعد پادشاه که سوار بر مرکب یکی از اسبانش شده بود رو به مرد فقیر کرد و گفت: این بهترین اسب من است نظر تو چیست؟ مرد فقیر گفت: شاید این اسب در تند دویدن بهترین باشد که هست. ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه سوال کرد ای مرد بگو ببینم چه ایرادی مرد فقیر گفت: این اسب در اوج دویدن هم که باشد, وقتی رودخانه ای ببیند به درون آب میپرد. پادشاه باورش نشد, برای امتحان صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت. اسب با دیدن رودخانه سریع خودش را درون آب انداخت.

پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند. وقتی فقیر را نزد پادشاه آوردند پادشاه از او سوال کرد: مردک بگو دیگر چه می دانی;

مرد که به شدت می ترسید با ترس گفت:

می دانم که تو شاهزاده نیستی.

پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افگند.

_ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت.

پادشاه نزد مادرش رفت و گفت: ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم.

مادرش بعد کمی طَفره رفتن گفت: حقیقت دارد پسرم، من و شاه از داشتن بچه بی بهره بودیم. و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم. وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم.

بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد. پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از سر دانایی او پرسید

مرد فقیر گفت: علت سیاهی در را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود.

علاقه اسب به آب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که در زمان کُره بودن در زمان چریدن در چراگاه حتما روزی از شیر گاومیشی خوراک کرده و حتما به آب تنی علاقه مند شده.

پادشاه پرسید: اصالت مرا چگونه فهمیدی؟ فقیر گفت: من پاسخ دو سئوال مهم زندگی ات را به تو دادم. ولی تو به جای پاداش; دو شب مرا به گوشه ای از آشپز خانه فرستادی و‌ غذای پسمانده درباریان دادی. چون این کار تو را دور از کرامت یک شاهزاده دیدم فهمیدم تو شاهزاده نیستی.

یادمان باشد خصایص ما انسان ها ذاتی است. هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود و برعکس هیچوقت بزرگ و بزرگ زاده کوچک نمی شود.

نه هرگرسنه ای فقیراست

و نه هر بزرگی، بزرگوار

پس‌ نتیجه می گیریم مهم اصالت و ریشه‌ای آدمهاست و در چه مکتب و مسلکی و چگونه محیطی تربیت یافته است.

تو اول بگو با کیان زیستی

من آنگه بگویم که تو کیستی

جهادستان...
ما را در سایت جهادستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ejahadistan3 بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 13:52